خاطراتی از نماز و نیاز شهدا

درهم تنیده
شهید عباس کریمی
رفتار و حرکات و صحبت های او طوری بود که هر بار او را می دیدیم، خیال می کردیم که تنها بدین خاطر آفریده شده. در زندگی خدایی او چنان کار و عبادت درهم تنیده شده بودند که گویی همه ی کار او نماز است. نماز را چه زیبا می خواند. زیبا و با حال معنوی. چند بار نماز را به امامت او خواندم و هر بار از خود غافل شدم.(1)

واجب تر از هر چیز

شهید حسین منظور آبادی
یاد دوران کودکی اش افتادم. هر بار که از مدرسه به خانه باز می گشت، با عجله وضویی می گرفت و مشغول نماز می شد و هر کس که می گفت: «اول غذایت را بخور بعد نمازت را بخوان». جواب می داد: «نماز از هر چیز واجب تر است.»
به خواندن قرآن بسیار علاقه داشت و روزهای دوشنبه و پنجشنبه را روزه می گرفت. دعاهای کمیل و نماز جمعه را فراموش نمی کرد.(2)

اگر ترس از گلوله داشتیم...

شهید ابراهیم فرهمند
منوری درخشید و من در نور آن منور، میان تاریکی شب، ستاره ای را در حال سجده دیدم. ابراهیم نماز شب می خواند و اشکی به پهنای صورتش جاری بود. جلو رفتم.
- ابراهیم! مجبوری در این موقعیت که هر لحظه ممکن است گلوله ای در اطرافت به زمین بخورد، نماز بخوانی؟
این جمله بی اختیار از دهانم بیرون پریده بود. ابراهیم جواب داد: «برادر! اگر ترس از گلوله داشتیم که جایمان این جا نبود.»(3)

بیش ترین سفارش

شهید حیدر فاخری
هر گاه نیمه شب از خواب بیدار می شد، شروع می کرد به مناجات و تهجد و نماز شب و آن را وصل می کرد به نماز صبح و زیارت عاشورا. شب ها رو به قبله می خوابید. دائم الوضو بود. نمازهایش را به جماعت می خواند.
به نماز جماعت علاقه ی خاصی داشت. روزها با ذکر مشغول بود. نه غیبت کسی را می کرد و نه غیبت کسی را گوش می کرد. با قرآن انس داشت. مطالعه ی قرآن و تفکر روی آیه های قرآن کارش بود. مخلص بود. زبانش را کنترل می کرد.همیشه لبخند بر لب داشت. بیش ترین سفارشش این بود:
«از خدا بترسید، مساجد را ترک نکنید، امام را دعا کنید. نمازهایتان را به جماعت بخوانید. امام را تنها نگذارید. جبهه ها را فراموش نکنید، تفرقه را از بین خود دور کنید.»(4)

دوای درد

شهید محسن وزوایی
- داداش! هیچ وقت اون شبو یادم نمی ره. همون شبی که تو از بس درد می کشیدی، شُرشُر عرق از شیارهای صورتت جاری شده بود. پرستارها بیش تر از ده تا والیوم به تو تزریق کردند، اما هیچ افاقه ای نکرد. مامان همان طور که داشت اشک می ریخت، به تخت تو نزدیک شد و زیر گوش تو گفت: «محسن، عزیزم! الهی بمیرم برات، خیلی درد می کشی، نه؟»
تو سر بلند کردی و با لبخند به مامان گفتی: «مادر! من هر چی بیش تر درد می کشم، بیش تر لذت می برم. تو نگران من نباش.»
بعد به من گفتی تا برات خاک تیمم بیارم. من هم جعبه ی خاک تیمم رو گذاشتم جلوت. دستای مجروحتو به خاک مالیدی و نیت کردی. بعد همان طور دراز کش رو به قبله قامت بستی. نماز می خواندی و اشک می ریختی. به طوری که صورتت خیس خیس شده بود. ما هم گریه می کردیم. وقتی نمازت تموم شد، رو به مامان گفتی: «مادر! دوای درد من همین نمازه.»
...شهید محسن وزوایی، بدون خستگی از این سر ستون می رفت به آن سر ستون. من که دیگر بریده بودم، فقط نگاهش می کردم و نیرو می گرفتم. ستون گردان حبیب - یکی از گردان های تیپ 27 محمد رسول الله - لحظه به لحظه به ارتفاعات علی گره زد، نزدیک و نزدیک تر می شد.
محسن وزوایی هم چنان که پیشاپیش ستون حرکت می کرد، با رسیدن نیروها به بالای تپه ای کوچک ناگهان متوقف شد. نگاهی به آسمان انداخت و بعد رو به نیروها فریاد زد: «نماز! نماز! برادرها، نماز را فراموش نکنند!»
با این نهیب، ستون حبیب می رفت تا ازحرکت بایستد، که محسن فریاد زد: «نایستید، بدوید! نماز را بدو رو می خوانیم. هر کس به پشت سر نفر جلویی دست تیمم بزند. نماز را بدو رو بخوانید!»
یک لحظه دولا شدم. دست بر خاک زدم و تیمم کردم. همان طور که داشتم جلو می رفتم مغشول به نماز شدم، (بسم الله الرحمن الرحیم، الحمدالله رب العالمین. الرحمن الرحیم. مالک یوم الدین. ایاک نعبد و ایاک نستعین....خدایا فقط تو را می پرستیم و فقط از تو کمک و استعانت می طلبیم.)
عجب نمازی بود! به راستی نجوای عشق بود. زبان ها ذکر می گفتند. و بدن ها هر یک به گونه ای در جنبش و جوشش بودند. لحظه ای بی اختیار از صدای صغیر گلوله ی خمپاره بر زمین می افتادیم. لحظه ای دیگر باز بی اختیار با شنیدن صدای موشک ها. زمانی که آر. پی. جی دشمن بالای سرمان منفجر می شد، می نشستیم؛ ولی هم نماز می خواندیم و هم حرکت ستون کماکان به سوی موضع توپخانه ی دشمن ادامه داشت. تمام بچه ها در همان حالت پیش روی نماز صبح شان را خواندند و در نمازشان خدا را به یاری طلبیدند.
همین دیشب کشیک بودم. ساعت دو یا سه بعد از نیمه شب بود. رفتم به اتاق های بخش سر بزنم. تو یکی از اتاق ها دیدم یکی از همین مجروح های جنگی که اوضاعش هم خیلی خرابه، خراب که چه عرض کنم، درب و داغونه. اصلاً چه جوری بگم؟ فکّش خرد و خمیره، زیر گلوش مثل یک گودال سوراخ شده، دستش به یک پوست بنده. همه جای بدنش پاره پاره، تیر و ترکشه، تازه هم اعزام شده. میگن توی «بازی دراز» مجروح شده. فرمانده اون جا بوده؛ شهید محسن وزوایی.
دیدم یکی داره برایش تیمّم می کنه. یواشکی داشتم از پشت در نگاهشان می کردم. بعد از تمام شدن تیمم، همون مجروح شهید وزوایی- شروع کرد به نماز خواندن. چه نمازی؟ من با این تن سالمم تا به حال همچین نمازی نخوانده بودم. روی همون تختش در حالی که درازکش خوابیده بود، با حرکات سرش رکوع و سجود می کرد.
رفتم جلو تا کمی پشتش را بلند کنم که راحت تر باشد. همین که صورتشو دیدم، دلم آتیش گرفت. تمام باندهای صورتش از اشک خیس شده بود. بالای سرش نشستم تا نمازش تمام شد.
گفتم: اگر درد داری برات مسکن بیاورم.
با همان فکّ بسته شده به زحمت گفت: «نه خواهرم، من هرچی بیش تر درد بکشم، بیشتر لذت می برم. تازه درد من مسکنش همین نمازه!...»(5)

بهترین ساعت استراحت

شهید رضا مقدّم
بعضی شب ها که برای تیم فوتبال جلسه می گذاشتیم، اگر این جلسات طول می کشید، شهید رضا مقدّم می گفت: «آقا جلسه را تمام کنید که برویم. بخوابیم تا نماز صبحمان قضا نشود. چون همه ی کارهایی که ما می کنیم، برای رضای خداست. اگر نمازمان قضا شد، هیچ کدام از این کارها فایده ای ندارد.»
صبح که بلند می شد، همه ی ما را بیدار می کرد که نماز بخوانیم...
اهل نماز شب بود. بیش تر شب ها که از خواب بلند می شدم می دیدم چراغ اتاق رضا روشن است. فکر می کردم رضا خوابش برده و چراغ روشن مانده وقتی در می زدم، می فهمیدم رضا بیدار است. یا نماز می خواند یا مناجات می کند. برای ما خیلی عجیب بود که یک نوجوان نوزده ساله، بهترین ساعات استراحتش را به نماز و مناجات بگذراند. عبادت های او در آن نیمه های شب واقعاً دیدنی بود.(6)

آخرین سوغاتی

شهید حیدر عرب لو
آخرین باری که حیدر از جبهه به شهر آمد، در مسیر راه از شهر مقدّس قم برای فرزند سه ساله اش امیر؛ یک سجاده ی نماز و یک مهر کوچک و یک شیشه ی عطر خرید و به عنوان سوغات به او هدیه کرد. بعد به من گفت: «خانم! خواهش می کنم هر وقت نماز می خوانی، سجاده ی امیر را هم پهن کن تا از همین خردسالی با نماز و عشق به خدا مأنوس شود.»
حیدر در صبح های بسیار زود که برای نماز صبح بیدار می شد، با صدای بلند اذان می گفت.
او در عملیات فتح خرمشهر در سال 61 در شملچه، اذان عشق را سر داد.(7)

هر لحظه نگاهی به آسمان

شهید سید مرتضی آوینی
نماز اول وقت، شعار مسلم و تثبیت شده ی شهید مرتضی آوینی بود. وضو گرفتن و آماده بودن و هر لحظه به آسمان و ساعت نگاه کردن و انتظار وقت نماز را کشیدن، چیزی بود که من همیشه در سید مرتضی می دیدم. چه در این جا و چه در مدت یک ماهی که هم اتاقی هم در مکّه و مدینه بودیم.
او همیشه می گفت: «وقت جلسات را طوری تنظیم کنیم که یا بعد از نماز شروع بشود و یا قبل از نماز به پایان برسد.»
اگر این تنظیم برنامه محقّق نمی شد، تلاش می کرد هنگام نماز در میانه ی جلسه وقفه ای ایجاد کند و بقیه را هم به نماز اول وقت بکشاند.(8)

پاسخ گو

شهید سید علی حسینی
به نماز شب اهمیت زیادی می داد. حتی شب هایی که خسته بود، معمولاً ساعت یازده تا یازده و نیم نماز شبش را می خواند و می خوابید.
یک شب ایشان را سر سجاده دیدم. سراغش رفتم. به ذکر نماز مشغول بود. خیلی گریه می کرد. گفتم: اخوی! شما پاسدارها که وضعتان خوب است، چرا این قدر گریه می کنید؟
گفت: «به خدا قسم آقا محمّد، من از روز قیامت وحشت دارم! اگر ذره ای در کار کوتاهی کنم، نمی توانم پاسخ گو باشم. اگر یک قطره خون به خاطر قصور یا تقصیر من ریخته شود، خودم را نمی بخشم.»(9)

معلم قرآن و نماز

شهید غلامحسین میر حسینی
هنگامی که در روستای دشتک معلّم بود. قبل از اذان ظهر برای دانش آموزان کلاس قرآن می گذاشت. سپس نماز جماعت برگزار می کرد و پس از نماز و دعا به جان امام و رزمندگان، در باره ی واجبات و احکام نماز صحبت می کرد.
آن زمان من کلاس چهارم دبستان بودم و برادرم از من کوچک تر بود. خانه ی ما نیز از مسجد روستا حدود ششصد متر فاصله داشت. آقای میر حسینی همیشه پس از نماز یا مراسم دعای توسل و کمیل ما را تا نزدیکی خانه همراهی می کرد، مبادا آسیبی به ما برسد.
او آن قدر به دانش آموزان علاقه داشت و برای آموزش و تربیت آن ها تلاش می کرد که با این که پدرم ملّای روستا بود و درس قرآن می داد، اما من و برادرم کلاس قرآن و احکام آقای میر حسینی را ترجیح می دادیم. همین تلاش و اخلاص عاشقانه ی او باعث شد که تعدادی از همکلاسی های من با کمک و راهنمایی اش، به حوزه ی علمیه زاهدان راه پیدا کنند و لباس مقدّس روحانیت را به تن کنند.
او با آن همه برجستگی های اخلاقی و با این که معلّم بود، اما مثل ساده ترین افراد روستا کشاورزی می کرد. به طوری که هر کس ایشان را می دید، فکر نمی کرد که این دست های پینه بسته و چهره ی آفتاب سوخته، از آن عاشق ترین معلم روستاست.
آقای میر حسینی، علاقه ی زیادی به خواندن و آموزش دادن قرآن داشت. آن ایام با این که ماه رمضان بود و روزها گرم و طولانی شده بود، اما با موتورش به روستاهای اطراف می رفت تا مسجد و مدرسه ی روستا را برای کلاس آموزش قرآن و احکام آماده کند. او آن قدر به نماز جماعت اهمیت می داد که نمازهای پنج گانه اش را در مسجد به جماعت می خواند. هر وقت امام جماعت حضور نداشت، میرحسینی امامت نماز را به عهده می گرفت. همسرش و برادر شهیدش میر قاسم نیز به عنوان مأموم به او اقتدا میکردند، تا این سنت حسنه در روستاها به فراموشی سپرده نشود.
همیشه نمازش را به جماعت می خواند و به این کار اهمیت می داد.
یک روز به منزل ایشان رفته بودم. موقع نماز شد. من بودم و همسرش. با نگاهش به ما فهماند که آماده ی نماز جماعت شویم. وضو گرفتیم و آماده شدیم. من سمت راست او ایستادم. همسرش سمت چپ قرار گرفت و او امام جماعت شد و نماز را با چنان حال و شیفتگی خواند که گویی حضور ما را حس نمی کند.
آن روز علاقه ی میر حسینی را به نماز جماعت از نزدیک دیدم و به آن همه ایمان و اعتقادش غبطه خوردم.(10)

پی نوشت ها :

1- دجله در انتظار عباس، ص 51.
2- باغ شقایق ها، ص 232.
3- باغ شقایق ها، ص 196.
4- روزنامه جمهوری اسلامی، ص 7.
5- ققنوس فاتح، صص 192و 125و 63.
6- همین پنج نفر، صص 176و 162.
7- سرودهای سرخ، ص 108.
8- سرودهای سرخ، ص 113.
9- چشم بی تاب، ص 26.
10- دیده بان لاله ها، صص 53 و 49و 40.

منبع مقاله :
- ، (1388)، سیره ی شهدای دفاع مقدس، (14)، تهران: مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ اول